به مامانش شكايت كردي مردي
كه در دست زنم مرغي اسيرم !
دراين مدّت مرااز بس چزاند ه
دگر بيچار ه ام كردست و پيرم !
نباشم پيش او هم سنگ ِ موشي
اگر چه پيش ِ خود شيري دليرم !
همه شام و ناهارم زهرمارست !
دگراز زندگي كردست سيرم !
چنان گرديد ه اين ظالم سوارم
كه در زيرش الاغي سربه زيرم !
چومامانش شنيد اين آه و زاري
از او پرسيد :«فرزند ِفقيرم !
تو آيا دوست داري او بميرد
براي تو زني ديگر بگيرم ؟»
بگفتا :«نه كه مي ترسم به والله
خودم از شادي مرگش بميرم !!»
البته این هیچی از ارزش های خانوم ها کم نمی کنه (اگه اینو نمی گفتم باید شبوتوپارک میخوابیدم!!!)
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3